کنار دریا قدم زدم و رقص دلفینها و آسمان در حال غروب چند رنگ را نظاره کردم ، غروب در مقابلم بود و همینطور که به غروب و پایین رفتن خورشید نگاه میکردم روزی را در فکرم مجسم کردم که دیگر چشمانم قرار نیست به این دنیا باز شوند … به یاد تنهایی خودم و همچنین اهمیت تنهایی خودم افتادم ، به این فکر کردم که قرار است روی خودم متمرکز باشم و خودم مهم ترین شخص موجود برای خودم باشم ، اینکه اگر خودم را نشناسم و آن را متجلی نکنم ، زندگیم و تمام این سالهای عمرم آن ثمری را که باید داشته باشند ، نخواهند داشت و زندگی من ، فرصت دیگریست که به هدر رفته است ، در حالیکه به اینها فکر میکردم درب سفید عظیم ظاهر شد ، این در چه ابهتی دارد و چقدر زیباست ، درخشش اکلیلی که در سفیدی آن ، در بافت چوب مانند آن دیده می شود و باعث می شود که سفید استخوانی دیده شود همیشه مرا مسحور خودش می کند ، دیدن خودم که در مقابل دری که ارتفاع آن اندازه ی یک ساختمان چهار طبقه است ایستاده ام و کوچکی خودم در مقابل آن درب عظیم و مجلل گه معلوم نیست ناگهان از کجا ظاهر می شود و چطور با اینکه به دیواری وصل نیست ، اما باز هم درگاهی برای ورود به بعدی دیگر است ، من را مبهوت خودش می کند ، مثل همیشه خطاب به آن گفتم : در ، باز شو … در باز شد و من وارد شدم و با آسانسوری که همیشه من را پیش دختر کوچولویم می برد راهی شدم ، این بار وارد فضایی شدم که دو آسانسور کنار هم بودند ، روی بدنه ی هیچکدام از آنها نقاشی های کودکانه وجود نداشت و من شهودی متوجه شدم که باید وارد آسانسور سمت راست که سبز رنگ بود بشوم ، می دانید که … آسانسور شیشه ای است اینبار از یک پااساژ زیبا پایین می رفتیم دیوار های پاساژ هم شیشه ای بودند و در وسط ، فضایی دایره ای شکل و بزرگ خالی وجود داشت و محوطه اطراف آن بالکنی سراسری با غرفه هایی بسیار شیک و نو ساز قرار داشتند و از دیوارهای شیشه ای پاساژ از یک سمت ساحل دریا پیدا بود . آسانسور پایین و پایینتر رفت و در پارکینگ ایستاد ، وقتی از آن خارج شدم ، دقیقا می دانستم باید به کدام سمت بروم ، از پاگردی پیچیدم و به سمت اتاق بازی کودکان رفتم ، خدا را شکر ، فضا امروزی بود و دیگر شبیه به ساختمانهای متروک بدون رفت و آمد و کهنه نبود ، درختچه های زیبایی در محوطه کاشته شده بودند که لطافتی را در آنجا ایجاد می کردند و محوطه ی بازی کودکان ، استخر توپ ، چرخ های خرید کودکانه ، شبیه به ماشین و چمن مصنوعی و تاب و سرسره و … داشت ، دیوار های اتاق بازی هم شیشه ای بودند و موزیکی آرام در آنجا در حال پخش بود ، صدای خنده و بازی اش نمی آمد ، همیشه در بدو ورود یک خلا وجود دارد ، خلایی که کمی توی ذوق زننده است و آدم را معذب می کند ، سکوتی غم انگیز که این حس را در من ایجاد می کند که او از سر ناچاری باید اینجا بماند ، گویا آزاد نیست و محبوس است و من با ملاقات های هر روزم تنها کاری که می توانم بکنم این است که فضایی که مجبور است در آنحا باشد را کمی زنده تر کنم و یا لحظاتی او را از تنهایی خارج کنم و به آن حیات بدهم ، نمی توانم او را با خودم بیاورم و یا نمی توانم برای مدتی طولانی ، آنجا کنارش باشم ، فکر کنم باید گاهی بدون صدا و موزیک و راوی وارد شوم و گاهی هرچقدر که می خواهیم ، با هم باشیم ، شاید در مجموع بیشتر از پنج تا ده دقیقه بیشتر نشود ، اما همان کافی است ، پیوند هایی که باید را ایجاد و خیالم را راحت می کند او را صدا کردم : کوچولییییییییییییییییییی
سریع آمد ، او هم مثل من موهایش را از دو طرف بافته بود ، یک سارافون چهارخانه با یک بلوز و جوراب شلواری سورمه ای پوشیده بود و عروسکی را زیر بغل زده بود ، خوشحال و با روی باز به سمتم دوید و نگاه رضایتمندانه ای بمن انداخت ، منتظرم بود و می دانست که می آیم ، زیاد حرفی با هم نمی زدیم ، با هم بیشتر در سکوت ارتباط برقرار می کنیم و از نگاه هم حرف های هم را می خوانیم ، دلش آب بازی می خواست ، او را به حمام بردم تا کمی آب بازی کنیم ….
دو روز است که در رفتن به آن فضا ، دیگر اتاق های سرد و یخزده و نمورو کهنه را نمی بینم ، صحنه ها زیبا شده اند و برای زندگی یک کودک مناسب هستند ، وسایل بازی ، لطافت و گرما و از همه مهم تر زندگی در آنجا جریان پیدا کرده است ، اما حمام اینطوری نبود ، حمام با کاشی های سفید قدیمی و کثیف و یک وان قدیمی کهنه و زرد و کثیف به ما دهن کجی می کردند ، کوچولی زیاد اهمیتی نمی داد ومی خواست که همانجا لباسهایش را بکند و وارد آن وان جرم گرفته ی کثیف شود ، دلم نمی آمد حالا که برگشته ام ، او باز هم در این فضا ها خودش را سرگرم کند ، می خواهم آنچه را که دیده ام ، از زیبایی و آزادی دنیا ، از رفاه ، از احساس امنیت و تعلق داشتن به دنیایی که در آن زندگی می کنیم ، را به او نشان دهم ، من در دنیای واقعی همیشه احساس میکنم که به این دنیا تعلق ندارم و خیلی جاها احساس معذب بودن میکنم ، انگار اینجا خانه ی من نیست و یا خودم را در خیلی جاها زیادی احساس میکنم ، کودک من در چنان جاهای نمور و مرده و یخزده ای جا مانده است و به آن فضاهای دلمرده خو کرده است ، جای تعجب ندارد که من هم در دنیای واقعی خودم راحت نباشم ، باید او را با دنیای جدید که در آن هر چیزی ممکن است آشنا کنم ، او در دنیایش به اندازه ی تمام موجودات دیگر حق دارد و مجبور نیست هر تحمیلی را ، هر سختی ای را و هر زشتی ای را بپذیرد ، آن هم به این دلیل که تنهاست و چاره ای ندارد ، نه … او دیگر تنها نیست ، من برگشته ام تا زیبایی های دنیا را نشانش بدهم و در این کار مصمم هستم ، به او گفتم که برویم لب ساحل و آنجا آب بازی کنیم ، چشمانش برقی زدند و با خوشحالی خودش را در آغوشم انداخت و از ساختمان خارج شدیم ، هوا آفتابی و لطیف بود ، پرندگان دریایی روی آب پرواز می کردند و موج های کوچکی خودشان را به ساحل می رساندند ، من و کوچولی ، دست در دست هم کنار ساحل دویدیم ، او را نزدیک تر به آن نگاه داشتم که وقتی موجها می آیند ، پاهای کوچولویش را خیس کنند و او هر بار که پاهایش خیس می شدند، در حالیکه با دست دیگرش که در دستان من نبود ، عروسکش را محکم تر به بغل می فشرد از خوشحالی و هیجان جیغ می کشید و تند تر می دوید دیدن ذوق های کودکانه اش حالم را بهتر می کرد و لبخند را بر چهره ام و شادی را به دلم می آورد . کمی که دویدیم ، روی ماسه های ساحل نشستیم و ماسه های گرم و آفتاب خورده را روی پاهایمان ریختیم و از گرمایش لذت بردیم . از او سوال تکراری ام را پرسیدم : در دنیای واقعی من چه کار کنم تا تو خوشحالتر باشی ؟
او همیشه در سکوت با من حرف می زند ، نمی دانم در آینده ارتباطمان به کجا خواهد رسید اما تا اینجا با ادا و اشاره و تله پاتی با هم ارتباط برقرار میکنیم ، انگشتان کوچولویش را بمن نشان داد و فهمیدم که می خواهد به ناخن هایش لاک بزنم ، آن هم لاک قرمز جیغ … و بمن گفت که امروز را من هم به ناخنهایم لاک همین رنگی بزنم ، دستهای کوجولویش را گرفتم ، آنجا سرزمین رویاهاست ، وقتی دست توی جیبت می کنی ، از جیبت لاک قرمز هم در می آید ، دقیقا همان رنگ که می خواهی … لاک را بیرون آوردم و به اخنهایش زدم ، خوشحال شد و خندید ، دست های کمی تپلش را روی صورتم کشیدم و به چشمانش نگاه کردم ، عجیب است که هر بار که به ملاقاتش می روم ، یک شکل است ، زیاد شبیه به سن و سال کودکی من نیست ، موهایش صاف است و هر بار چهره های متفاوتی دارد ، اما می دانم که تکه ای از وجود من است ، و جالب تر اینکه در این پنج روز رشد کرده و بزرگ تر شده است ، به سرعت به من اعتماد کرده است و اصلا موضعی با من ندارد ، کمی خودش را جمع می کند ، گویا می داند که من برای همیشه کنارش نیستم و قرار است بعد از چند دقیقه برگردم و آن حالت را برای دفاع از خودش نگه داشته است ، باید بیشتر با هم حرف بزنیم و از نگفته های هم بگوییم … دستی به موهایش کشیدم و به او گفتم که باید برگردم ، هرگز مقاومتی در این مورد نمی کند ، حتی هرگز ناراحتی ای هم بروز نمی دهد و موضوع را می پذیرد ، کوچولی من انگار باز هم خیال می کند قرار نیست چیزی به او تعلق داشته باشد و زود رضایت می دهد ، شاید هم از طبع بلندش باشد ، در هر صورت با رضایت تا کنار آسانسور من را بدرقه می کند ، این بار هم آمد و وقتی آسانسور شیشه ای از زمین بلند شد ، به زیر آن آمد و برایم دست تکان داد ، بالا و پایین پرید و با دست هایش برایم بوس هایی در هوا فرستاد ، من هم تا جایی که او را می دیدم برایش دست تکان دادم ، سادگی ، معصومیت و کودکی اش هر بار من را مصمم می کند که هر روز بدون وقفه به او سر بزنم . هرچیزی را که از من می خواهد ، برای خودم می خواهد و وقتی انجامشان می دهم حالم بهتر است ، کاش زود تر می دانستم که او کجاست و کاش اینهمه روز وماه و سال را برای دیدنش و ارتباط برقرار کردن با او و در نتیجه ی آن داشتن حال خوبم هدر نمی دادم ….
کوچولی من همیشه منتظر من است .