خواندن کتاب شور زندگی را در زمانی شروع کردم که تصمیم به خواندن کتاب هایی با موضوعات جدی و واقعی داشتم ، این کتاب قطور حدود 700 صفحه ای ، نوشته ی ایروینگ استون است که شهرت او در نوشتن زندگینامه ی مشاهیر است و با توجه به اینکه من کتاب دیگری از ایشان در مورد هیچ زندگینامه ی دیگری نخوانده ام ، نمی توانم در مورد قلم او ، نظری داشته باشم ، چاپ کتاب به نوبت بیست و هشتم رسیده است و و این از طرفی جای خوشحالی دارد که مردم از خواندن چنین کتابهایی ، تا این اندازه استقبال می کنند ، و از طرفی ، جای تعجب برای من دارد که چرا چنین کتاب بی روحی که انسان بعد از خواندن آن ، فقط با اتفاقات زندگی قهرمان داستان اشنا می شود و در واقع نویسنده موفق نشده است روح خواننده را به روح و جان قهرمان داستان نزدیک کند باید به چاپ بیست و هشتم رسیده باشد ؟ تا اینجای داستان که بالغ بر 500 صفحه از آن را خوانده ام ، هنوز به این نتیجه نرسیده ام که ونسان ون گوگ یک قهرمان یا مردی با روحی بزرگ است که از مردمان عصر خود جلو تر بود ، من در کتابی که ذکر نام آن در این مقال نمی گنجد ، جمله ای در مورد ونسان ون گوگ خواندم . خواندن آن جمله ، بیشتر از خواندن این 500 صفحه ، مرا مجذوب شخصیت ونسان کرد و تا جایی که یادم می آید مضمون آن جمله چنین بود : ون سان ون گوگ ، شیفته ی خلق آنچه که می خواست بود و تمام زندگی خود را برای آن گذاشت ، و با پول ناچیزی که برادرش به او می داد ، مجبور بود سه روز در هفته را روزه بگیرد تا بتواند با مابقی پس انداز خود ، ابزار مورد نیازش برای نقاشی را تهیه کند ، ولی او بی اندازه خرسند بود. و پس از آنکه اثر مورد نظر خود از طلوع آفتاب را کشید ، اعلام کرد که کارش را به پایان برده و دیگر هیچ هدفی در این دنیا ندارد ، در واقع او به هدف خود رسیده بود و توانسته بود منظورش را از طریق این نقاشی بیان کند ، و بعد از آن خلق ،به زندگی خود پایان داد.
کتاب شورزندگی ، ماجرا های زندگی ونسان ون گوگ را تقریبا از ابتدای جوانی و شکل گیری شخصیت مستقلش روایت می کند ، کتابی بسیار پر ماجراست ، در واقع زندگی او ، چنین پر ماجرا و پر از اتفاق بود . در کتاب ، با جزییات در مورد بالا و پایین های زندگی وی ، در مورد سیر تکاملی یادگیری نقاشی ، و مسایل احساسی و خانوادگی او روایت شده است و با فصل بندی های مناسب ، سیر منطقی مراحل زندگی وی ، در فضا ها و شهرهای مختلف ، آمده است . اما کتاب بر خلاف نامش ، فاقد شور زندگی قهرمان داستان است و خواننده از خواندن صفحات طولانی آن ، به این نتیجه نمی رسد که ونسان ، عاشق بود و سوالی که پیش می آید این است که آیا واقعا ونسان از زندگی اش و از انتخابش لذت می برد ؟ و به روایت جمله ی مذکور من ، بی نهایت خرسند بود ؟ یا در بدبختی و سیاهی زندگی می کرد ؟ از نظر من نویسنده موفق به ایجاد جذابیت ، در مسیر داستانی اش نشده است و اتفاقات را پشت سر هم و به رسم امانتداری ، روایت کرده است . مانند اخبار گویی که بدون هیچ حالتی در صورت و چهره ، در حال گزارش اخبار هواشناسی است ، به همان بی تفاوتی . در صورتیکه این روایت زندگی شخصی از مشاهیر دنیاست که در زمان خود ، توسط اطرافیانش درک نشده بود و مسیر داستان خالی از احساس زنده بودن است و تنها به ورق زدن صفحات زندگی ون سان ون گوگ پرداخته است ، ولی وارد شخصیت او نشده است ،خواننده با خواندن این کتاب بیشتر از درک ونسان ، به مردانگی و معرفت برادر وی ، تئو علاقمند می شود .
در مورد شخصیت ونسان ون گوگ ، نقاط برجسته ای وجود دارد که اگر معیار ما حقیقت داشتن تمام روایات کتاب باشد ، چیزی که من در مورد شخصیت وی دوست نداشتم ، طلبکاری او ، از اطرافیان و دنیا بود ، او از خانواده و برادر و همه متوقع بود که او را درک کنند و در عین حال جور او را هم بکشند و خرجش را بدهند ، این از نظر من ، در مقامی پذیرفته است که قهرمان داستان خود باور داشته باشد که در حال تولد چیزی بسیار پرمایه و با ارزش است ، اما این طلبکاری او در حالی بود که خودش هم به خودش و کارش ایمانی نداشت و در حال دست و پا زدن بود .
بعد از پایان داستان ، می بایست در نوشته هایم تجدید نظر کنم ، در واقع جذابیت داستان زندگی وی ، به یک سوم پایانی کتاب بر می گردد ، جایی که نقطه ی عطف زندگیش در پاریس رقم خورد وحتی شخصیت وی کامل شد . او سالهای زیادی در عشق به یادگیری و بدون کمک استاد سپری کرد و آشنایی با دوستان نقاش و گمنام در پاریس و سبک متهورانه و غیر کپی آنها ، چیز هایی را در ونسان ون گوگ تغییر داد و بعد از آن او را به انسانی دوست داشتنی بدل کرد ، از ابتدای کتاب او شخصیت خوب و مثبتی داشت و انسانیت او در قبال انسانها ، قابل تقدیر است ، ولی می توان گفت بعد از ورود و زندگی در پاریس ، این شهر فرنگ استاد او شد و استخوانبندی شخصیت او را کامل کرد .
او تمام زندگی و جسم و بدنش را برای خلق آثارش فداکرد و با هر نقاشی ، قسمتی از وجود خودش را در آن ریخت و به این شکل تهی و تهی تر شد و در این مسیر، بالغ و بالغ تر شد و به جایی رسید که دیگر حرفی برای گفتن نداشت ، اما اجتماع او را منزوی کرد و در کمال انزوا ، مجبور به خودکشی شد ، من دوست داشتم باور کنم که به نهایت خود رسید و دیگردلیلی برای زنده بودن نمی دید ، ولی روایت این کتاب طور دیگری است ، در عین حال که هرچه را می خواست خلق کرد ، به بلوغ نرسید ، بلکه به یک حفره ی خالی و بسیار عمیق در درون خود رسید ، به یک پوچی … و به دلیل مواجه شدن با ان پوچی خودکشی کرد ، در واقع ، او به حقیقت معنای زندگیش پی نبرد ، حقیقت می خواست با او و از طریق او حرف بزند و همه ی سلولهایش این موضوع را درک می کردند و به دلیل همین موضوع و عدم درک دیگران ، در بیشتر مواقع رفتاری شبیه به دیوانه ها داشت ، ولی نتوانست حقیقت را دریافت کند ، چون با رضایت و با حال خوب دنیا را ترک نکرد .
بخش بزرگی از شهرت ونسان ون گوگ ، به مردانگی و حمایت برادر کوچکترش تئو بر می گردد ، ونسان در تمام زندگی خود ، نتوانست درآمدی کسب کند و این برادرش بود که در همه ی سختی های زندگی ، به او ایمان داشت و هرآنچه از دستش بر می آمد ، برای بروز خلاقیت و حمایت از او در طبق اخلاص گذاشت و برای او بیشتر از یک برادر بود ، به نظر من ، کسی که ونسان ون گوگ را می شناسد ، باید در کنارش حتما تئو ون گوگ را هم بشناسد ، چون این دو نفر ، با هم این داستان زندگی را ساختند .
و کار زیبای همسر تئو قابل قدردانی است ، که با وجود خاکسپاری تئو در جای دیگر ، بعد از خواندن این جمله از انجیل : که آن دو در مرگ هم همدیگر را تنها نگذاشتند ، مزار همسرش تئو را به کنار مزار ونسان منتقل کرد .
کتاب شور زندگی ، کتاب پر از ماجرا و داستان واری است که در پایان آن خواننده از اینکه آن را خوانده راضی است ولی خوشحال نیست.