جدیدترین مقالات

ملاقات با کودک درون (قسمت اول)

امروز بعد از مدتها می خواهم به دیدنش بروم ، از امروز به بعد تصمیم دارم هر روز حداقل برای چند دقیقه کنارش باشم و با هم وقت بگذرانیم ، برای رفتن به آنجا و دیدنش ذوق دارم و مشتاق دیدنش هستم نمی دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد ، نمی دانم قرار است ملاقات هایمان چطور پیش بروند

امروز بعد از مدتها می خواهم به دیدنش بروم ، از امروز به بعد تصمیم دارم هر روز حداقل برای چند دقیقه کنارش باشم و با هم وقت بگذرانیم ، برای رفتن به آنجا و دیدنش ذوق دارم و مشتاق دیدنش هستم نمی دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد ، نمی دانم قرار است ملاقات هایمان چطور پیش بروند و من به شخصه برا ی آنها برنامه ریزی ای نکردم ، می خواهم بروم و ببینم چه پیش می آید ، من سالهاست که بزرگسال شده ام و در اطرافم هم هیچ کودکی نمی بینم ، ارتباط برقرار کردن با کودکان از یادم رفته است ، ولی از اینکه قرار است کجا بروم و قرار است با هم چطور وقت بگذرانیم ، ذهنیتی دارم ، اولین بار که بی هیچ ذهنیتی رفتم ، کاملا غافلگیر شده بودم و در مواجهه با او هیچ کاری جز گریه نمی توانستم بکنم ، حالا می دانم که او کجاست و می دانم چطور می توانم به او سر بزنم ، راهش را بلدم و خوشحالم که او بسیار خوش اخلاق است و زود ارتباط برقرار می کند .

همیشه از یک درگاه سراغش می روم ، کنار دریای در حال غروب قدم می  زنم ، آنجا پر از زیبایی است ، خورشید در حال غروب آسمان را چند رنگ کرده است رنگهای صورتی و نارنجی از همه پررنگ تر و بیشتر به چشم می خورند ، لکه های پراکنده ی ابر را در آسمان می بینم و خورشید آنجا در آسمان دریا در حال غروب کردن است و من در جهتی پیاده روی میکنم که غروب در مقابل من است ، دلغینها را در آب می بینم که با شادی در حال شنا و بالا و پایین پریدن هستند ، من آنجا برای دیدن آنهمه زیبایی حضور دارم ، احساسی از آرامش مرا در خود فرو می برد و به خودم و زندگی ام فکر میکنم ، به فرصتی که برای زندگی کردن به من داده شده است فکر میکنم و اینکه قرار است در آن چه کار کنم ؟ آیا مشغول به کاری که برایش به دنیا آمده ام هستم ؟ آیا در روز رفتنم از دنیا از زندگی ام و عملکردم راضی هستم یا مثل اکثر آدمها در حال به دوش کشیدن حسرت های زندگی ام قرار است دنیا را ترک کنم و با تمام وجودم درآن لحظه ، چیزی را بخواهم داشته باشم که در زندگی بعدی ام شرایط تولد بعدی من را رقم بزند و خودم را دچار تناسخ های پی در پی کنم ؟ غرق در این افکار ، دری بزرگ و سفیذ رنگ در مقابلم ظاهر می شود ، دربی چوبی که با اکلیل هایی در بافت آن برق می زند و طرح ها و رگه های چوب در بافت آن به آن حالتی مات داده است ، در به اندازه ی یک ساختمان چهار طبقه بزرگ است و من از دور خودم را میبینم که در کنار در چقدر کوچک دیده می شوم ، در به فرمان من باز می شود و من وارد می شوم ، یک آسانسور شیشه ای آنجا انتظار من را می کشد تا مرا پیش کودک درونم ببرد ، دیوار های بیرونی آن نقاشی های کودکانه ای دارند ، دقت که میکنم ، طرح آن شبیه به هندوانه هایی هستند ، بعضی از آنها قاچ خورده اند و رنگ قرمزشان از درون پیداست و بعضی ها گرد و قلمبه هستند و صورت و لب و دهان دارند و به من لبخند می زنند ، سوار بر آسانسور شیشه ای بسمت پایین می روم گویا درون آب دریا در حال پایین رفتن هستم ، ماهیها ، مار ماهیها ، جلبکهای کپه ای و موجودات دریایی ناشناخته ای را می بینم که حباب هایی از دهانشان بیرون می آیند و با بی تفاوتی بمن نگاه می کنند ، آسانسور همینطور پایین و پایین تر می رود تا راوی اعلام می کند که رسیده ام ، در همان فضای ساکت و نمور و خاموش و دلمرده از آسانسور پیاده می شوم ، دیوار های ساختمان شبیه به خانه ها یا اداره های سی چهل سال پیش هستند که هیچ تلاشی برای زیبا سازی در آنها صورت نگرفته است ، صرفا یک بنا ، برای انجام کاری مشخص ، نه دکوری ، نه گلی ، نه گلدانی ، نه راهنمایی ، نه تابلویی ، همه چیز به حال خود رها شده است ، گویا آن ساختمان هیچ حفاظی ، نگهبانی ، مسئولی ندارد ، متروکه و خالی از سکنه ، ازورود به آنجا و سرمای محیط دلم می گیرد واحساس میکنم نفس کشیدن در آنجا برایم سخت می شود ، هیچ پنجره ای به محیط بیرون ندارد و تنها با نور مهتابی ، نور های مصنوعی ، روشنایی توی ذوق زننده ای ایجاد شده است . دوباره از فکر اینکه این کوچولو چطور تمام مدت را اینجا سپری می کند ، حالم بد می شود ، کمی قدم می زنم و او را صدا میکنم ، نامش را نمی دانم ، اما می گویم : ” آهای کجااایی ؟ من اومدممممم کجااااااییی ؟ ”

سریع خودش را بمن می رساند و از لای در بمن نگاه می کند ، در چهره اش هیچ احساسی نمی بینم ، نمی دانم از آمدنم خوشحال یا ناراحت است ، بیشتر بی تفاوتی و کنجکاوی را در او می بینم و انگشتی که در دهان گذاشته است ، موهای خرگوشی بسته شده اش را می بینم و به او لبخند می زنم ، زیباست ، معصوم است و چشم های بسیار گیرایی دارد که اگر بخواهد ،  می تواند هیچ احساسی را از آنها منعکس نکند و مخاطبش را با او و احساس هایش بلاتکلیف نگه دارد . کمی تپل است ، صورت گردی دارد و همان پف بچه ها را که به دل هر آدم بزرگی می نشیند دارد ، حدودا سه تا چهار ساله است و هیچ شیله پیله ای ندارد . به هم نگاه می کنیم ، جلو نمی آید و همانجا بین در می ایستد و انگشت در دهان بمن نگاه می کند ، کمی برایش حرف می زنم ، به او میگویم که من و تو به هم مربوطیم و من تو را گم کرده بودم ،نمی دانستم کجایی و نمی دانستم که باید پیشت بیایم ، از او عذرخواهی میکنم ، از اینکه مدتهاست به او سر نزده ام ، به او می گویم که راه را بلد نبودم و حالا که می دانم کجا هستی ، می خواهم هر روز به دیدنت بیایم ، زود راضی می شود ، خیلی زود ، دخترم سریع الرضاست … به سمتم می آید و روی پاهایم می نشیند ، آنجا هیچ نیمکتی نیست ، هیچ وسیله ی کاربردی ای آنجا وجود ندارد ، هرچه که نگاه میکنم ، نه تنها هیچ وسیله ی کاربردی ای ، بلکه هیچ چیزی نمی بینم ، نمی دانم دخترم کجا می نشیند ، کجا می خوابد و یا وقتی تنهاست ، اصلا چه کار می کند ، چطور اینهمه وقت اینجا دوام آورده است و چطور در این فضای انفرادی اینقدر زیبا مانده است ؟ جون هیچ وسیله ای نیست ، من روی دو زانویم می نشینم و او را در آغوش میگیرم و به خودم فشار می دهم ، او کاری نمی کند ، به نوازش و آغوش من پاسخ نمی دهد اما مقاومت هم نمی کند ، نشان می دهد که خوشش آمده است و این آغوش و گرما را دوست دارد . اسمش را میپرسم ، در کمال تعجب اسمش را بمن می گوید ، او حرف نمی زند ولی ما با هم تله پاتی داریم ، می فهمم که اسمش ” کوچولی ” است … من در دنیای واقعی بار ها و بار ها این اسم را به زبان آورده ام ، هر بار که می خواهم بچه گربه ای ، حیوانی ، موجود دوست داشتنی ای که نامش را نمی دانم صدا بزنم او را به این اسم خطاب میکنم ” کوچولییی ” و حالا می فهمم که این نام کودک درون من است. کوچولی من ، کوچولی واقعی الان در آغوشم نشسته است و انگشتش را از دهانش بیرون نمی آورد و با چشمان سیاه دگمه مانندش بمن خیره شده است ، نگاهش دیگر بی تفاوت نیست ، گرما دارد و من از گرمای نگاهش جان و انگیزه می گیرم ، خیلی کوچولو و معصوم است ، این بار دیگر شبیه به کودکی خودم نیست اما می دانم که خودم است ، بخشی از وجودم است … ما دوباره همدیگر را پیدا کرده ایم ، هم او خیالش راحت شده است و هم من آرام گرفته ام . تمام مدتی که آنجا هستم را در آغوشم می ماند و انگشتش را می مکد و بمن زل می زند از نگاهش سیراب نمی شوم ، نگاهش شبیه به آبی است که دارد خاکی تشنه را آبیاری می کند ، به جانم می نشیند و روح خسته و سرگردانم را آرام می کند گویی که من قسمتی از کودکی گم شده ام را پیدا کرده باشم ، آنطور خیالم راحت است .

هنگام خداحافظی از او میپرسم که در دنیای واقعی من چه کار باید بکنم تا او خوشحالتر باشد ؟ دستش را از دهانش بیرون می آورد و از روی پای من پایین می پرد و با دستانش شکل هایی درست می کند و به یک دیوار اشاره می کند ، متوجه می شوم که از من می خواهد در دنیای واقعی سایه بازی کنم ، همان بازی که در کودکی انجام می دادیم و از آن لذت می بردیم . با او خداحافظی میکنم و برمیگردم ، نزدیک غروب است ، شمعی می اورم و روشن می کنم ، نور اتاق را کم می کنم و سایه ام روی دیوار می افتد ، روبروی شمع می ایستم و با دستانم شکل پرنده ، سگ ، قو ، مرغابی و … می سازم و مدتی را با سایه های دستم روی دیوار سرگرم می شوم ، او را در آنجا می بینم که لبخند می زند و برای من دست تکان می دهد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *