امروز خیلی خواب آلود پیشش رفتم ، بعد از قدم زدن در ساحل و فکر کردن به روزی که دیگر در این دنیا نیستم و کارهایی که باید برای رهایی و آزادی خود و روحم انجام دهم ، درب سفید ظاهر شد ، از آن گذشتم و سوار بر آسانسور شروع به پایین رفتن کردم ، فکر میکنم به این دلیل که همیشه در حال پایین رفتن هستم ، ناخودآگاه من از جایی شبیه به زیر زمین و پارکینگ سر در می آورد ، نمی توانم دقیقا بگویم به چه دلیل است که این اتفاق می افتد ، فضاها ساکت و مرموز و کمی سرد هستند ، با اینکه زیبایی های خودشان را دارند اما سردی از تمام آنها می تراود ، به خصوص فضاهایی که از آسانسور شیشه ای که بسمت پایین می رود ، می بینم ، البته نمی توانم بگویم صد درصد است ، اما اکثریت اینگونه اند … در حال پایین رفتن، کودک های بالرینی را می دیدم که در آسمانی سورمه ای در حال رقص بودند ، تصاویر کارتنی بودند و گویا من در حال عبور از این صحنه های کارتنی بودم ، خیلی زود رسیدم و از همان پارکینگ دیروز سر در آوردم ، خوابم می آمد و بیشتر تلاشم را برای بیدار نگه داشتن خودم صرف میکردم ، لباسهای کوچولی ، مدل موهایش ، عروسکش و چهره اش اینبار زیاد توجهم را جلب نکردند ، زیاد فعال نبودم و او خیلی زود تمام این چیز ها را متوجه می شود و اصلا پیله نمی کند ، مانند بچه های واقعی نیست ، گویا مهم ترین مطلب برایش سر زدن به اوست و همین راضی اش می کند ، هرچند که سرحال بودن و ملاقات های با کیفیت تر برای هر دویمان بهتر است ، اما اگر هم این اتفاق نیفتد ، او اعتراضی نمی کند ، با هم به همان ساحل دیروز رفتیم و کمی ماسه بازی کردیم ، با دست و ابزار هایی که با خود داشتیم ماسه ها را میکندیم و سعی میکردیم با آنها چیز هایی درست کنیم ، هوای آنجا بسیار عالی است ، اصلا از زمستان خبری نیست که هیچ ، حتی آفتابی و گرم هم هست ، با لباسهای تابستانی بودیم و پاهای تپلی و کوچولوی کوچولی در تابش آفتاب پیدا بودند و موهای کرک مانندش را می دیدم ، او سرگرم بازی بود و من مشغول چرت زدن و بعد از اینکه کمی بازی کردیم و زمان برگشت رسید ، از او پرسیدم که امروز در دنیای واقعی چکار کنم تا او خوشحال تر باشد ؟ باز هم با نگاهش و احساسی که از سکوتش گرفتم ، بمن گفت که به خودم زیاد فشار نیاورم ، اگر دوست داشتم ، از پیش او که برگشتم ، بخوابم . خنده ام گرفت ، هم از صبوری اش و هم از درکی که داشت ، خوشحال شدم که این کار را از من خواسته بود ، همدیگر را بغل کردیم و با هم خداحافظی کردیم و من برگشتم و وقتی که برگشتم کمی خوابیدم و کاملا سرحال آمدم ، حالا در سرحالی کامل ، وقتی به ملاقات امروزم فکر میکنم ، او را می بینم که هنوز هم با وسایلش در آن ساحل گرم و زیبا مشغول ماسه بازی است و خوشحال است ، فکر میکنم دیگر تنهایی او را آنقدر آزار نمی دهد و خودش را در اتاقهای کهنه و نمور و ترسناک محبوس نکرده است ، او را می بینم که تا برگشتن من ، خوشحال و خندان و راضی است و دارد با کیفیت بالاتری کودکی اش را می کند .
خدایا شکرت