جدیدترین مقالات

ملاقات با کودک درون (مقدمه)

امروز اولین روز ملاقات با اون نیست ، من قبلا هم باهاش ملاقات کردم ، چند ماه پیش ، آن زمان از اینکه می گفتند : " باید کودک درونت را دریابی " هیچ ایده ای نداشتم ، نه به بودنش توجه می کردم و نه علاقمند به سرک کشیدن به آن حول  و حوالی بودم ، به علاوه فکر می کردم که خیلی هم مراقبش هستم

امروز اولین روز ملاقات با اون نیست ، من قبلا هم باهاش ملاقات کردم ، چند ماه پیش ، آن زمان از اینکه می گفتند : ” باید کودک درونت را دریابی ” هیچ ایده ای نداشتم ، نه به بودنش توجه می کردم و نه علاقمند به سرک کشیدن به آن حول  و حوالی بودم ، به علاوه فکر می کردم که خیلی هم مراقبش هستم ، من کار های کودکانه انجام می دادم ، بچگانه حرف می زدم ، چیز های کوچکی که دلم می خواست را می خریدم و تا جایی که می توانستم روی خواسته هایم پافشاری می کردم و می دانستم که همه ی اینها به یک بعد کودک درون من مربوط هستند ، اما هرگز در مورد وجودش ، چهره اش ، جایی که زندگی می کند ، خواسته ها و علایقش و … ایده ای نداشتم . نمی دانستم چه قدر قدرتمند است ، همچنین نمی دانستم قسمت عمده ای از گره هایی که در زندگیم می افتد و نمی توانم آنها را حل کنم ، به خاطر بی توجهی به او و تنها گذاشتنش و در نتیجه ی آن ، لجبازی و سنگ  اندازی آن کوچولوی نازنین در حال اتفاق افتادن است .

تصویر سازی دنیای بسیار قشنگی است ، وقتی بتوانیم تصویری را به وضوح و با جزییات تمام در ذهنمان تخیل کنیم ، به قدری که ابعاد مختلف آن برایمان آشکار شود و آن فضا را در ذهن آنقدر تکرار کنیم که دیگر برایمان ملموس باشد ، مقدمات خلق آن را در دنیای فیزیکی فراهم کرده ایم ، در واقع وقایع ابتدا در تخیلات ساخته می شوند و در آنجا نطفه های آنها بسته شده و کم کم وضوح و شفافیت پیدا می کنند ، اگر بتوانیم در آنجا آنها را باور کنیم ، در زندگی مان جاری می شوند .

تمام ملاقات های من با او ، از همینجا آغاز شدند . با یک مراقبه ی پنج دقیقه ای از چند ماه پیش :

تمرین های تنفسی … که با آنها جسم آرامش بیشتری می گیرد و راحت تر می تواند به خلسه ی عمیق تری وارد شود … و بعد از آن ، من به اتاقی رفتم …. علیرغم اینکه راوی ، او که با صدایش ، قدم به قدم وارد فضایی که می خواست می شدم ، و گفته هایش که می گفت : ” اینجا زیباترین فضایی است که تو می توانی برای یک کودک تجسم کنی … ” محیطی که به آن وارد شدم ، سرد …. بی روح … نمور … و دلمرده بود … اتاقهایی خاموش و کم نور با اثاثیه هایی بسیار کم … شبیه به فضایی بلا استفاده که تنها ابزار هایی که مدتهای زیادی از عمر آنها گذشته و برای مدتهای زیادی است که کسی از آنها استفاده نمی کند ، در آنجا به چشم می خوردند … هیچکس آنجا نبود و من از ورود به آنجا احساس خوبی نداشتم و در آنجا …. یک کودک پنج شش ساله … درست شبیه به کودکی خودم تنها بود …. نگاه به چشم های سیاه و کوچولو و تنهایش ، تنهایی عظیمی که من آدم بزرگ یارای تحملش را نداشتم ، کافی بود که سیل اشک هایم سرازیر شود … من میخکوب شده بودم و آنچه را که می دیدم باور نمی کردم ، او واقعی بود ، واقعی و منزوی ، او کودک من بود …. و من برای اینهمه سال نزدیک به سی و شش هفت سال ، او را آنجا تنها گذاشته بودم ، در آن خانه ی نمور با آن اتاق های بی روحش ، که هرگز هیچ کسی به آنها سر نمی زد  .. سر تا پا شرمنده بودم و نمی دانستم او چطور اینهمه سال ، تنها ، در آن اتاقهای ساکت … سکوتی که مثل خوره جان آدم را می خورند ، بدون امید از برگشتن من ، دوام آورده است … فقط بمن نگاه می کرد ، راوی می گفت : که ممکن است وقتی او را صدا می کنی ، خودش را به تو نشان ندهد ، به ایجاد ارتباط با او ادامه بده ، او خودش را پنهان نکرده بود ، وقتی صدایش کردم به سرعت آمده بود ، طفلک خیلی تنها مانده بود ، اما تمایلی به اینکه در آغوشش بگیرم نداشت . نگاه سوراخ کننده ای ، از همان ها که پدر و مادرم از خاطرات کودکی ام می گویند به من داشت … مادرم می گفت در کودکی وقتی که به چیزی اعتراض داشتم زبان باز نمی کردم و تنها نگاهی نافذ که به عمق جانشان رخنه می کرد به آنها می انداختم ،نگاهی که می گفت : من روش شما ، زورگویی شما و تحمیل شما را قبول ندارم و نمی توانم بپذیرم … اما زورم هم به شما نمی رسد و مجبورم سکوت کنم ، اما این را می دانم که شما درست نمی گویید …. ، پدرم همیشه می گفت تو در کودکی با نگاهت بمن شلاق می زدی …. با نگاهش بمن شلاق می زد که جرات قدم برداشتن را از من گرفته بود… تنها اشک اشک اشک . گمشده ی کوچولوی من تنها بود …. وقتی که راوی گفت از او بپرس که اسمش چیست ؟ با نگاهش بمن گفت که فعلا نمی گوید … وقتی از او پرسیدم که  که چه می خواهدو چه چیزی خوشحالش می کند  ؟ بیشتر از پیش شرمنده اش شدم …  او هیچ خواسته ای نداشت حالا من بزرگسال می توانستم خیلی از خواسته هایش را براورده کنم اما او هیچ چیز نمی خواست معصوم ، بیگناه و ساکت فقط نگاهم می کرد ، به چشم های کوچولویش چشم دوختم عجیب بدون خواسته بودند ، او هیچ آرزویی نداشت و من نمی توانستم هیچ آرزویی را از او براورده کنم این استیصال مرا بیشتر میکرد ، تمام مدت در واقعیت من ، در این بدن اشک به پهنای صورتم جاری بود و هق هق می کردم و او همینطور با چشمان سیاه دگمه ای اش نگاهم میکرد ، در نگاهش سرزنش یا خشم یا چیزی که معنای نوشدارو بعد از مرگ سهراب را بدهد نمی دیدم ، او حتی قصد تلافی کردن یا انتقام را نداشت ، نمی خواست چیزی را بمن حالی کند ، گویا می دانست حالا که آنجا هستم و او را در آن حال دیده ام خودم دریافته ام که با او چه کرده ام ، اصلا ناگفته پیدا بود همینکه او را به حال خودش رها کرده ام ، کسی که از این موضوع بیشترین ضرر را می کند ، خود من هستم ، من برای حال خودم ، برای تعادل ذهن و چسم و روح خودم می بایست او را در می یافتم ، من بیشتر به او احتیاج داشتم ، او قسمتی از وجود من بود که باید به او بها می دادم و نداده بودم ، حالا آمده بودم که اینهمه فقدان را برای خودم جبران کنم  … لحظه هایی در زندگی پیش می آیند که وقایع در آنها به صورت خطی  پیش نمی روند ، گویا در آن لحظات ، زمان در لحظه ای می ایستد و همانجا تبدیل به چاهی می شود که همان یک لحظه به اندازه ی ابدیت عمق پیدا می کند و وصف چنین لحظه هایی با کلمات بسیار مشکل است  … آن ملاقات از آن لحظه ها بود ، نه می توانستم بگویم تخیل است و نه می توانستم بگویم حقیقت ندارد ، او آنجا بود ، کودکی من … کودکی سرکوب شده ی من که نتوانسته بود احقاق حق کند ، من بزرگ و بزرگتر شده بودم و قسمتی از وجود من در همان سن باقی  مانده بود ، چنان از هم جدا شده بودیم که من به کلی او را فراموش کرده بودم ، دختری که فکر می کرد هیچ خوشی و خوشبختی ای حقش نیست و هر چه که بر سرش بیاید را بدون کوچکترین اعتراضی میپذیرفت ، چون فکر میکرد زیادی است و به همین دلیل آن کوچولو ، الان هم چیزی از من نمی خواست و همین خنجر به جانم می زد ، دیگر نمی خواستم از آنجا خارج شوم ، می خواستم تا ابد آنجا بمانم و با او بازی کنم ، میخواستم آنقدر با او صحبت کنم و برایش قصه بگویم تا اجازه دهد در آغوشش بگیرم ، او بسیار راضی ، قانع و بی خواسته بود و من چهل ساله با اینکه می خواستم ، نمی توانستم هیچ کاری برایش بکنم ، او از من قوی تر بود و من آنجا ضعف خودم را دیدم  او در بود یا نبود من ، زندگی اش را میکرد و گلیمش را از آب بیرون می کشید ، اما اینکه او چگونه زندگی کند و چطور گلیمش را از آب بیرون بکشد ، به حال من در دنیای واقعی بستگی مستقیم داشت ، وقتی از آن سن و سال کنده بودم و او را رها کرده بودم ، از همان جا ، قسمتی از وجود من به خطا رفته بود ، تنها مانده بود و این ، همه باعث حال بد من بود من باید او را در یابم ، به این خاطر که او وجودی از من است ، و من برای ادامه به کمک او نیاز دارم …کم کم  باید بر میگشتم ، به او قول دادم که باز هم به دیدارش خواهم رفت و او باز هم حرفی نداشت و با چشمان درشتش بمن نگاه میکرد … برگشتم … اما چه برگشتنی … دلم آنجا جا مانده بود و باید بر می گشتم ، باید هر روز به او سری می زدم و آنچه را که بینمان خراب شده بود ، درست می کردم …

بعد از مدتی ، هر روز به خانه اش رفتم و داستان ملاقات های هر روزه ی ما ، داستان مجموعه ی حاضر شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *